افسانه «تزار سالتان»

آهنگ تیتراژ «هاچ زنبور عسل» را یادتان هست؟


این ملودی با نام «پرواز زنبور عسل»، قطعه کوتاهی است از اپرای مشهور «افسانه تزار سالتان» اثر آهنگساز برجسته روس «نیکولای ریمسکی-کورساکوف» (Nikolai Rimsky-Korsakov) که حدود ۱۸۰ سال پیش تحت داستانی با همین نام توسط «الکساندر پوشکین» نویسنده شهیر روس به نظم نوشته شده است.

خلاصه افسانه «تزار سالتان»

در روزگاران دور، سه خواهر دور هم نشسته بودند و پیش خود خیال پردازی می کردند که اگر همسر تزار (پادشاه) بشوند، چه کار می کنند.

یکی از خواهرها می گوید که اگر همسر تزار بودم، برای همه دنیا غذا درست می کردم. دیگری می گوید، برای همه مردم دنیا لباس بافتنی می بافتم. و خواهر دیگر، که از همه کوچک تر بود، می گوید اگر همسر تزار می شدم، برایش یک پسر و جانشین دلاور به دنیا می آوردم.

به یک باره «تزار سالتان» که این صحبت ها را شنیده بوده، وارد شده و خواهر کوچک تر را به همسری بر می گزیند و دو خواهر دیگر را به سمت آشپز و بافنده دربار به خدمت می گیرد.

چند ماه بعد «تزار سالتان» به اجبار همسر باردار خود را تنها گذاشته و خود به میدان جنگ می رود. مدتی بعد که پسر پادشاه به دنیا می آید، دو خواهر ملکه که به خوش شانسی خواهر کوچکشان حسادت می کردند، به کمک پیرزنی به نام «بارباریکا» و با دسیسه و کلک، کاری می کنند تا در غیاب پادشاه، سربازان دربار ملکه و پسرش را داخل بشکه حبس کرده و به داخل دریا بیاندازند.

شاهزاده «گویدون» (Gvidon) ظرف چند ساعت، داخل بشکه رشد کرده و به جوانی قوی و دلاور بدل می شود و از دریا می خواهد که آن ها را به ساحلی آرام هدایت کند.

بعد از رسیدن به ساحل جزیره ای آرام، شاهزاده جوان به دنبال شکار می رود و با تیرش، شاهینی را که می خواست یک قوی سفید را شکار کند، از پای در می آورد. قو می گوید که این شاهین، جادوگر خبیثی بوده و چون شاهزاده جانش را نجات داده، تا پایان عمر به خدمت او در می آید.

فردایش که ملکه و شاهزاده چشم باز می کنند، خود را داخل شهری زیبا و مجلل می بینند و شاهزاده جوان، حاکم این شهر می شود.

مدتی می گذرد و گروهی تاجر با کشتی وارد این جزیره می شوند. شاهزاده با سخاوتمندی و مهمان نوازی فراوان از آن ها پذیرایی می کند و به آن ها می گوید تا سلامش را به «تزار سالتان» (پدرش) برسانند.

تاجران برای برگشت آماده می شدند که شاهزاده به قو می گوید که ای کاش می توانستم من هم به دیدار پدرم بروم. در همین حال، قو در چشم به هم زدنی شاهزاده را به پشه ای تبدیل می کند تا بتواند در کشتی تاجران مخفی شده و خود را به پدرش برساند.

در محضر پادشاه، تاجران از این شهر زیبا و مهمان نوازی شاهزاده می گویند و پادشاه ترغیب می شود که به دیدن آن شهر برود. اما خواهران ملکه و «بارباریکا» که در دربار حضور داشتند، با مسخره کردن داستان تاجران از شهری خیالی می گویند که در آن سنجابی زیر درخت می نشیند، آواز می خواند و میوه های طلایی گاز می زند که داخلشان زمرد خالص است. و به این طریق شاه را از سفر منصرف می کنند.

شاهزاده پشه شده هم که ناظر بر گفتگو است، چشم یکی از خاله هایش را می گزد و به شهر خودش باز می گردد و ماجرای سنجاب را برای قو تعریف می کند. قو هم در چشم به هم زدنی عین همان سنجاب را پدید می آورد که مایه ثروت شاهزاده می شود.

مدتی بعد دوباره گروهی تاجر وارد جزیره شاهزاده می شوند و همان داستان قبلی تکرار می شود. این بار، قو شاهزاده را به شکل مگس در می آورد تا به دیدار پدرش برود.

تاجران که به خدمت پادشاه می رسند از زیبایی های آن شهر و از سنجاب معروفش می گویند. پادشاه هر چه بیشتر ترغیب می شود که به این شهر افسانه ای سفر کند، اما بار دیگر خواهران ملکه و دوستشان «بارباریکا»، با تعریف کردن از شهری که ۳۳ جنگاور زره پوش و یک جادوگر توانگر («چرنامور» (Chernomor)) دارد، پادشاه را از سفر منصرف می کنند.

شاهزاده مگس شده، «بارباریکا» را نیش می زند و به شهر خودش باز می گردد و ماجرای ۳۳ جنگاور زره پوش و جادوگر توانگر را برای قو تعریف می کند. قو هم می گوید که این جنگاوران، برادرانش هستند و در چشم به هم زدنی آن ها را به خدمت شاهزاده جوان در می آورد تا هر روز سر از دریا برآورده و از جزیره محافظت کنند.

چند ماه بعد، بار درگیر تاجرانی با کشتی هایشان به جزیره می آیند و همان داستان تکرار می شود. این بار، قوی سفید شاهزاده را به شکل زنبور عسل در می آورد تا به راحتی در کشتی مخفی شده و به دیدار پدرش برود. ملودی معروف «پرواز زنبور عسل» هم دقیقا این قسمت داستان را روایت می کند.

تاجران در محضر شاه از جنگاوران زره پوش و جادوگر و تمام زیبایی های شهر می گویند، اما بار دیگر خواهران ملکه، با تعریف کردن از شهری که پرنسسی به غایت زیبا در آن زندگی می کند، شاه را از سفر منصرف می کنند.

بار دیگر شاهزاده زنبور شده، بینی «بارباریکا» را نیش می زند و به شهر خودش باز می گردد و ماجرای پرنسس زیبا و خیره کننده را برای قو تعریف کرده و می گوید که می خواهد ازدواج کند. قو پاسخ می دهد که آن پرنسس زیبا، خودم هستم و در چشم به هم زدنی بال هایش را تکان داده و به دخترکی جوان و به غایت زیبا بدل می شود.

شاهزاده جوان پرنسس را در آغوش گرفته، او را می بوسد و این دو همان شب با هم ازدواج می کنند.

مدتی بعد گروهی از تاجران و کشتی هایشان وارد جزیره می شوند. شاهزاده و پرنسس از مهمانان پذیرایی می کنند، اما شاهزاده که در کنار همسر زیبایش به آرامش رسیده، دیگر تمایلی به دیدار پدرش ندارد.

تاجران که بر می گردند، از شهر و زیبایی هایش و از پرنسس زیبای آنجا می گویند و این بار «تزار سالتان» بدون توجه به صحبت های کینه جویانه خواهران همسرش، بار سفر کرده و راهی آن شهر می شود.

با ورود به شهر، همه آنچه را شنیده بوده، به چشم می بیند. سنجاب آوازخوانی که میوه های طلایی می جود، جنگاوران زره پوش و جادوگر توانگر و در نهایت، پرنسس به غایت زیبا را.

در این میان، چشم پادشاه به همسر گم شده اش می افتند و او را در آغوش گرفته و متوجه می شود که شاهزاده «گویدون» پسرش و پرنسس زیبا عروس او هستند.

خلاصه که بعد از سال ها دوری، همه دور هم جمع شده و تا پایان عمر به خوبی و خوشی به زندگی در کنار هم ادامه می دهند.

اگر علاقه داشتید، اپرای کامل «افسانه تزار سالتان» را گوش کنید.


بهروز بهادری فر

نسخه فیس بوک: https://goo.gl/jIMDWB

6 فکر می‌کنند “افسانه «تزار سالتان»

  1. بازتاب: افسانه «سادکو» | آی لاو راشا

  2. بازتاب: رقص «یابلِچکا» | آی لاو راشا

  3. بازتاب: کارتون روسی درباره آلودگی محیط زیست | آی لاو راشا

  4. بازتاب: «ژار پْتیتْسا»، سیمرغ روس‌ها | آی لاو راشا

  5. بازتاب: شهر نامرئی کیتِژ | آی لاو راشا

  6. بازتاب: رقص اسیران پارسی | آی لاو راشا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *