همه ما از دوران مدرسه و کلاس شیمی با «جدول مِندِلییف» یا جدول تناوبی عناصر شیمیایی آشنا هستیم.
«دیمیتری مِندِلییف» (Dmitri Mendeleev) شیمیدان معروف روس، حدود ۱۸۰ سال پیش، یعنی چند سال بعد از عهدنامه ترکمنچای، در «توبولسک»، شهر مهمی در «سیبری» متولد شد و گفته میشود که فرزند هفدهم خانواده بوده.
در سن ۲۳ سالگی، یعنی سالها قبل از تدوین جدول شیمیایی معروفش، عاشق دختری میشود و قول و قرار ازدواج میگذارند. اما دختر در آخرین لحظه زیر همه چیز میزند. دیمیتری جوان ضربه روحی سنگینی میخورد و مریض میافتد. خواهرش که تحمل پریشانی و افسردگی برادر را نداشته، دختری را که ۶ سال از او بزرگ تر بوده پیشنهاد میدهد و کار به ازدواج میکشد. اما با وجود سالها زندگی مشترک و داشتن دو فرزند، همواره رابطه سردی با هم داشتند.
در آن زمان مرکز علم و تحصیل، پایتخت، یعنی «سنت پترزبورگ» بوده و دیمیتری هم به آنجا نقل مکان میکند. حدود ۲۰ سال بعد، «مِندِلییف» ۴۳ ساله که دیگر برای خودش شهرت زیادی به عنوان شیمیدان کسب کرده بوده، یک دل نه و صد دل عاشق «آنا»، دختری ۱۹ ساله میشود.
باید در نظر داشت که در آن زمان یک دختر ۱۹ ساله از وقت ازدواجش هم گذشته بوده و یک دختر کم سن و سال محسوب نمیشده.
پدر «آنا» به شدت مخالفت میکند و برای این که فکر این پیرمرد متاهل از سر دخترش بیافتد، «آنا» را به ایتالیا میفرستد. اما «مِندِلییف» هم به دنبالش میرود و خلاصه بعد از حدود ۴ سال کش و قوس، به «آنا» پیشنهاد ازدواج میدهد.
این در حالی است که او رسما متاهل است و طبق قانون روسیه دو همسری ممنوع بوده (و هست). علاوه بر این، طبق قوانین کلیسای ارتودوکس روسیه، باید حداقل ۶ سال از طلاق بگذرد تا بتواند مجددا ازدواج کند.
اما «مِندِلییف» به یک کشیش ۱۰ هزار روبل رشوه میدهد تا عقد او و «آنا» را جاری کند. برای این که رقم این رشوه دستتان بیاید، فقط کافی است تصور کنید که ارزش کل زمین و ملک و املاک و دارایی غیر منقول «مِندِلییف» در آن زمان، حدود ۸ هزار روبل بوده.
طلاق «مِندِلییف» از همسر اولش تنها یک ماه بعد اتفاق میافتد و همین ماجرا بهانهای میشود برای رقیبان علمی «مِندِلییف» تا او را به آکادمی علوم راه ندهند.
«مِندِلییف» از همسر محبوبش صاحب سه فرزند میشود که یکی از آنها به نام «لوبوف» همسر «الکساندر بلوک» شاعر برجسته روس میشود. «سرودههایی در وصف بانوی زیبا» اثر «الکساندر بلوک» در واقع درباره دختر «مِندِلییف» است.
«مِندِلییف» علاوه بر تدوین جدول تناوبی عناصر و پیش بینی وجود چندین عنصر دیگر، نقش مهمی در تاسیس اولین پالایشگاه نفت در روسیه داشت.
او رسالهای درباره ترکیبات آب و الکل دارد و زمانی هم رییس آرشیو دولتی اندازهگیری و اوزان بوده. همین باعث شده که در روسیه بگویند که رقم ۴۰ درصد برای ودکا، حاصل تحقیقات و ابتکار «مِندِلییف» بوده و بعضی از شرکتهای تولید کننده ودکا هم از این موضوع در تبلیغات خود استفاده کنند و بگویند که استاندارد الکل ما را «مِندِلییف» تعیین کرده!
«شوراله» (Shurale) یکی از شخصیت های افسانه ای مردمان تاتار و باشقیر اهل روسیه است. مردمان جمهوری های تاتارستان و باشقیرستان مسلمان سنی هستند.
«شوراله» مردی است جادوگر مانند، با انگشتان خیلی بلند، تک شاخی روی سرش و بدنی پر از پشم که در جنگل زندگی می کند و مردم را گول زده و طعمه هایش را تا سر حد مرگ قلقلک می دهد. روستاییانی که در جنگل گم می شوند و احتمال می دهند کار «شوارله» بوده، باید لباسشان را در بیاورند و برعکس بپوشند و کفش های چپ و راست را جا به جا کنند تا از شر «شوراله» خلاص شده و راهشان را پیدا کنند.
فراموش نکنید که روستاییان برای جمع آوری چوب زیاد به جنگل می رفتند و اتفاقا یکی از شیطنت های معروف «شوارله»، دزدیدن تبر است.
مجسمه «شوراله» و تبرزن در شهر کازان (قازان)، پایتخت جمهوری تاتارستان
«شوراله» مایه بسیاری از داستان ها و افسانه های محلی بوده. از جمله «عبدلله توقای» (Gabdulla Tuqay) شاعر ملی تاتارستان، منظورمه ای بر آن نوشته و «فرید یارولین» (Farid Yarullin) آهنگساز تاتار در سن ۲۶ سالگی (۳ سال قبل از مرگش در جبهه های جنگ جهانی دوم) بر اساس همین منظومه، باله بسیار مشهور «شوراله» را نوشته که به دفعات در بهترین سالن های تئاتر روسیه و دنیا به اجرا درآمده است.
خلاصه داستان باله «شوراله» به این شرح است:
«شوراله» دختری بالدار به نام «سوییمبیکه» (Syuimbike) را طعمه خود می کند و آن قدر او را قلقلک می دهد که تمام پرهایش می ریزد. شکارچی جوانی به نام «علی باتیر» (Ali-Batyr)، دختر را نجات داده و با او ازدواج می کند.
بعد از مراسم ازدواج، «شوراله» همه پرهای «سوییمبیکه» را بر می گرداند و دختر با وجود همه عشقش به «علی باتیر»، پرهایش را به تن کرده و به سمت آسمان ها پرواز می کند.
در آسمان، «شوراله» کلاغ های سیاه را به طرف دختر بالدار می فرستد تا او را به آشیانه اش بکشانند. در این زمان، «علی باتیر» آشیانه «شوراله» را به آتش می کشاند ولی خودشان هم بین آتش گیر می کنند.
«علی باتیر» پرها را به «سوییمبیکه» می دهد و اصرار می کند که پر بکشد و برود. اما «سوییمبیکه» پیش «علی باتیر» می ماند و پرهایش را به آتش می اندازد. با این کار، آتش به سرعت فروکش می کند و هر دو سالم و سلامت به زندگی عاشقانه خود ادامه می دهند.
این ملودی با نام «پرواز زنبور عسل»، قطعه کوتاهی است از اپرای مشهور «افسانه تزار سالتان» اثر آهنگساز برجسته روس «نیکولای ریمسکی-کورساکوف» (Nikolai Rimsky-Korsakov) که حدود ۱۸۰ سال پیش تحت داستانی با همین نام توسط «الکساندر پوشکین» نویسنده شهیر روس به نظم نوشته شده است.
خلاصه افسانه «تزار سالتان»
در روزگاران دور، سه خواهر دور هم نشسته بودند و پیش خود خیال پردازی می کردند که اگر همسر تزار (پادشاه) بشوند، چه کار می کنند.
یکی از خواهرها می گوید که اگر همسر تزار بودم، برای همه دنیا غذا درست می کردم. دیگری می گوید، برای همه مردم دنیا لباس بافتنی می بافتم. و خواهر دیگر، که از همه کوچک تر بود، می گوید اگر همسر تزار می شدم، برایش یک پسر و جانشین دلاور به دنیا می آوردم.
به یک باره «تزار سالتان» که این صحبت ها را شنیده بوده، وارد شده و خواهر کوچک تر را به همسری بر می گزیند و دو خواهر دیگر را به سمت آشپز و بافنده دربار به خدمت می گیرد.
چند ماه بعد «تزار سالتان» به اجبار همسر باردار خود را تنها گذاشته و خود به میدان جنگ می رود. مدتی بعد که پسر پادشاه به دنیا می آید، دو خواهر ملکه که به خوش شانسی خواهر کوچکشان حسادت می کردند، به کمک پیرزنی به نام «بارباریکا» و با دسیسه و کلک، کاری می کنند تا در غیاب پادشاه، سربازان دربار ملکه و پسرش را داخل بشکه حبس کرده و به داخل دریا بیاندازند.
شاهزاده «گویدون» (Gvidon) ظرف چند ساعت، داخل بشکه رشد کرده و به جوانی قوی و دلاور بدل می شود و از دریا می خواهد که آن ها را به ساحلی آرام هدایت کند.
بعد از رسیدن به ساحل جزیره ای آرام، شاهزاده جوان به دنبال شکار می رود و با تیرش، شاهینی را که می خواست یک قوی سفید را شکار کند، از پای در می آورد. قو می گوید که این شاهین، جادوگر خبیثی بوده و چون شاهزاده جانش را نجات داده، تا پایان عمر به خدمت او در می آید.
فردایش که ملکه و شاهزاده چشم باز می کنند، خود را داخل شهری زیبا و مجلل می بینند و شاهزاده جوان، حاکم این شهر می شود.
مدتی می گذرد و گروهی تاجر با کشتی وارد این جزیره می شوند. شاهزاده با سخاوتمندی و مهمان نوازی فراوان از آن ها پذیرایی می کند و به آن ها می گوید تا سلامش را به «تزار سالتان» (پدرش) برسانند.
تاجران برای برگشت آماده می شدند که شاهزاده به قو می گوید که ای کاش می توانستم من هم به دیدار پدرم بروم. در همین حال، قو در چشم به هم زدنی شاهزاده را به پشه ای تبدیل می کند تا بتواند در کشتی تاجران مخفی شده و خود را به پدرش برساند.
در محضر پادشاه، تاجران از این شهر زیبا و مهمان نوازی شاهزاده می گویند و پادشاه ترغیب می شود که به دیدن آن شهر برود. اما خواهران ملکه و «بارباریکا» که در دربار حضور داشتند، با مسخره کردن داستان تاجران از شهری خیالی می گویند که در آن سنجابی زیر درخت می نشیند، آواز می خواند و میوه های طلایی گاز می زند که داخلشان زمرد خالص است. و به این طریق شاه را از سفر منصرف می کنند.
شاهزاده پشه شده هم که ناظر بر گفتگو است، چشم یکی از خاله هایش را می گزد و به شهر خودش باز می گردد و ماجرای سنجاب را برای قو تعریف می کند. قو هم در چشم به هم زدنی عین همان سنجاب را پدید می آورد که مایه ثروت شاهزاده می شود.
مدتی بعد دوباره گروهی تاجر وارد جزیره شاهزاده می شوند و همان داستان قبلی تکرار می شود. این بار، قو شاهزاده را به شکل مگس در می آورد تا به دیدار پدرش برود.
تاجران که به خدمت پادشاه می رسند از زیبایی های آن شهر و از سنجاب معروفش می گویند. پادشاه هر چه بیشتر ترغیب می شود که به این شهر افسانه ای سفر کند، اما بار دیگر خواهران ملکه و دوستشان «بارباریکا»، با تعریف کردن از شهری که ۳۳ جنگاور زره پوش و یک جادوگر توانگر («چرنامور» (Chernomor)) دارد، پادشاه را از سفر منصرف می کنند.
شاهزاده مگس شده، «بارباریکا» را نیش می زند و به شهر خودش باز می گردد و ماجرای ۳۳ جنگاور زره پوش و جادوگر توانگر را برای قو تعریف می کند. قو هم می گوید که این جنگاوران، برادرانش هستند و در چشم به هم زدنی آن ها را به خدمت شاهزاده جوان در می آورد تا هر روز سر از دریا برآورده و از جزیره محافظت کنند.
چند ماه بعد، بار درگیر تاجرانی با کشتی هایشان به جزیره می آیند و همان داستان تکرار می شود. این بار، قوی سفید شاهزاده را به شکل زنبور عسل در می آورد تا به راحتی در کشتی مخفی شده و به دیدار پدرش برود. ملودی معروف «پرواز زنبور عسل» هم دقیقا این قسمت داستان را روایت می کند.
تاجران در محضر شاه از جنگاوران زره پوش و جادوگر و تمام زیبایی های شهر می گویند، اما بار دیگر خواهران ملکه، با تعریف کردن از شهری که پرنسسی به غایت زیبا در آن زندگی می کند، شاه را از سفر منصرف می کنند.
بار دیگر شاهزاده زنبور شده، بینی «بارباریکا» را نیش می زند و به شهر خودش باز می گردد و ماجرای پرنسس زیبا و خیره کننده را برای قو تعریف کرده و می گوید که می خواهد ازدواج کند. قو پاسخ می دهد که آن پرنسس زیبا، خودم هستم و در چشم به هم زدنی بال هایش را تکان داده و به دخترکی جوان و به غایت زیبا بدل می شود.
شاهزاده جوان پرنسس را در آغوش گرفته، او را می بوسد و این دو همان شب با هم ازدواج می کنند.
مدتی بعد گروهی از تاجران و کشتی هایشان وارد جزیره می شوند. شاهزاده و پرنسس از مهمانان پذیرایی می کنند، اما شاهزاده که در کنار همسر زیبایش به آرامش رسیده، دیگر تمایلی به دیدار پدرش ندارد.
تاجران که بر می گردند، از شهر و زیبایی هایش و از پرنسس زیبای آنجا می گویند و این بار «تزار سالتان» بدون توجه به صحبت های کینه جویانه خواهران همسرش، بار سفر کرده و راهی آن شهر می شود.
با ورود به شهر، همه آنچه را شنیده بوده، به چشم می بیند. سنجاب آوازخوانی که میوه های طلایی می جود، جنگاوران زره پوش و جادوگر توانگر و در نهایت، پرنسس به غایت زیبا را.
در این میان، چشم پادشاه به همسر گم شده اش می افتند و او را در آغوش گرفته و متوجه می شود که شاهزاده «گویدون» پسرش و پرنسس زیبا عروس او هستند.
خلاصه که بعد از سال ها دوری، همه دور هم جمع شده و تا پایان عمر به خوبی و خوشی به زندگی در کنار هم ادامه می دهند.
اگر علاقه داشتید، اپرای کامل «افسانه تزار سالتان» را گوش کنید.
سرگی یسنین (Sergei Yesenin) یکی از معروف ترین شاعران روسیه است. در زمان حکومت تزاری به دنیا آمد و در دوران شوروی کمونیستی و در سن ۳۰ سالگی خودکشی کرد.
همیشه مورد غضب حکومت شوروی بود، و شایعاتی هست مبنی بر این که خودکشی او در اصل صحنه سازی نیروهای اطلاعاتی شوروی بوده. البته دولت مراسم خاکسپاری مناسبی برایش برگزار کرد. چهارمین و آخرین همسر او، نوه لئو تولستوی بود.
گفته می شود که ایران و شعر ایرانی را دوست داشته و در خاطراتش آمده که خیلی دوست دارد به شیراز سفر کند.
کتاب «در مایه های ایرانی» او توسط آقای «حمید رضا آتش برآب» به فارسی ترجمه شده.
این هم یکی از اشعار او به نام «نامه به مادر» با صدای زیبای «کلاودیا شولژِنکو».
در این کلیپ از ویدئوهای تاریخی واقعی استفاده شده است.
با سلامی سوی تو میآیم
که بگویم خورشید برخاست
که او به انوار گرمش
به روی برگها تپیدن گرفت
که بگویم بیدار شد جنگل
همه بیدار شدهاند
هر شاخهای و پرندهای
از خواب جسته
و از عطش بهار لبریز است…
بگویم
که چون دیروز
با همان عشق آمدهام
که جانم
همانگونه به سعادت لبریز یاریست
که به تو…
که بگویم
از همهسو بر من
خرمی وزیدن گرفتهاست…
که خود بیخبرم
از اینکه چه میخوانم
تنها نغمه میرسد مرا
نغمه/ نغمه/ نغمه میرسد مرا…
— آفاناسی فیـــِت (Afanasy Fet)، سال ۱۸۴۳
ترجمه: حمیدرضا آتشبرآب، کییــِف، ژولای ۲۰۰۲
از کتابِ «عصر طلایی و عصر نقرهای ِ شعر ِ روس»، نشر نی
عکس: کادری از بازی «گالینا بیلایــِوا» در درام ِ بلندِ «آنّا پاولاوا»
ساختهی «اِمیل لوتیان»، محصول شوروی، ۱۹۸۳-۱۹۸۶
برندهی جایزهی دستاوردی نو در هنر سینما از فستیوال جهانیِ آکسفورد، ۱۹۸۴
لئو تولستوی، نویسنده شهیر روس که از یک خانواده اشرافی و با اصل و نسب بود، در سال های پایانی عمرش از فقر و تبعیض در جامعه به ستوده آمد و به حمایت از فقرا، زندانیان سیاسی، سربازان فراری و… پرداخت.
منزل و محل دفن «لئو تولستوی» نویسنده شهیر روس در منطقه «یاسنایا پالیانا» (Yasnaya Polyana) در چند کیلومتری «تولا» قرار دارد. «یاسنایا پالیانا» را می شود «بیشه آفتابی» ترجمه کرد. در همین «بیشه آفتابی» بود که تولستوی «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا» را نوشت.
امروز ۱۵۵ مین سالروز تولد «آنتون چخوف»، داستان نویس معروف روس است.
حرفه اصلی اش پزشکی بود و همان طور که خود می گفت: «طبابت، همسرم است و نویسندگی، معشوقه ام.». معشوقه ای که او را شهره خاص و عام کرد.
در عمر کوتاه ۴۴ ساله خود، بیش از ۷۰۰ داستان نوشت که تعداد زیادی از آن ها به فارسی ترجمه شده و تعدادی از نمایشنامه های او در ایران روی صحنه رفته.
یکی از شخصیت های داستان کوتاه «نشان شیر و خورشید» چخوف، ایرانی است. شما را به خواندن این داستان کوتاه با ترجمه «کریم کشاورز» دعوت می کنم.
در یکی از شهرهای آن سوی کوهساران اورال، شایع شد که مردی از متشخصان ایران به نام «راحت قلم» چند روز پیش وارد آن شهر شده و در مهمانسرای «ژاپون» اقامت گزیده است.
این شایعه در مردم عادی و عامی هیچ اثری نکرد: خوب، ایرانی ای آمده، آمده باشد! فقط «استپان ایوانویچ کوتسین» رییس بلدیه که از ورود آن مرد مشرقی به وسیله منشی اداره اطلاع یافت در اندیشه فرو رفت و پرسید:
– به کجا میرود؟
– گویا به پاریس یا لندن.
– عجب! … پس معلوم است آدم کله گنده ایست.
– خدا میداند.
رییس بلدیه چون از اداره به خانه خود آمد و ناهار خورد، باری دیگر در اندیشه فرو رفت و این دفعه تا غروب توی فکر بود. ورود آن مرد متشخص ایرانی او را سخت مشغول داشته و علاقمند کرده بود. به نظرش آمد که دست تقدیر، گریبان این راحت قلم را گرفته، به نزد او آورده است و سرانجام، آن روز خوشی، که او آرزوی دیرین و شورانگیز خویش را عملی کند، فرا رسیده.
کوتسین دو مدال «استانیسلاو» درجه سوم و یک مدال صلیب سرخ و یک مدال «انجمن نجات غریق» را دارا بود. گذشته از اینها آویزه گونهیی (تفنگ زرین و گیتاری به شکل متقاطع) داده بود برایش درست کرده بودند و چون این آویزه را به سینه لباس رسمیش نصب میکرد از دور مثل چیزی ویژه و زیبا و عجیب میمانست و به جای نشانِ امتیاز میگرفتندش. همه میدانند که آدم هر قدر بیشتر نشان و مدال داشته باشد بیشتر حریص میشود، و رییس بلدیه هم مدتها بود میل داشت نشان «شیروخورشید» ایران را داشته باشد، با شور و عشق میل داشت، دیوانه وار میل داشت.
نیک میدانست که برای دریافت این نشان نه لازم است جنگ کنید و نه برای آسایشگاه سالخوردگان اعانه بدهید و نه در انتخابات فعالیت ابراز نمایید، بلکه فقط باید در کمین فرصت باشید. و به نظرش چنین آمد که اکنون آن فرصت به دست آمده.
روز بعد، به هنگام نیمروز، همه نشانهای امتیاز خود را به سینه زد و سوار شد و به مهمانسرای «ژاپون» رفت. بخت یاریش کرد. و چون وارد اتاق آن ایرانی نامدار شد دید او تنهاست و بیکار نشسته. راحت قلم مردی بود عظیمالجثه، بینییی داشت چون اَبیا و چشمان ورقلمبیده و فینه بر سر. روی زمین نشسته بود و در جامهدان خود کاوش میکرد.
کوتسین تبسمکنان چنین گفت:
– خواهشمندم از این که مزاحمتان شدهام عفوم فرمایید. افتخار دارم خود را معرفی کنم: اصیل زاده و شوالیه، استپان ایوانویچ کوتسین، رییس بلدیه این محل. وظیفه خود میدانم به شخص آن جناب که نماینده کشور معظم دوست و همسایه ما هستید مراتب احترام را تقدیم دارم.
مرد ایرانی برگشت و زیر لب چیزی به زبان فرانسوی خیلی بد تتهپته کرد. کوتسین سخنان تبریکیه یی را که قبلا از بر کرده بود دنبال کرده چنین گفت:
– مرزهای ایران با حدود میهن پهناور ما مماس میباشند و بدین سبب، به اصطلاح، حسن توجه متقابل این جانب را برمیانگیزد که مراتب توافق و همبستگی خود را به آن جناب تقدیم دارم.
«حمیدرضا آتشبرآب» را اولین بار چند سال پیش در نشستی با موضوع خیام در مسکو دیدم. در کنار چند ایران شناس روس درباره دلایل جهانی شدن اشعار خیام سخنرانی می کرد. دو چیز از آن جلسه به یادم ماند؛ یکی تواضع و فروتنی و دیگری نام خانوادگی جالبش.
بعدها اسمش را این ور و آن ور زیاد شنیدم و برایم جالب بود که جوانی تقریبا هم سن و سال خودم این قدر به ادبیات روسیه تسلط دارد و با جسارت و جدیت به ترجمه آثار ادبی روسیه مشغول است.
پیگیر کارهایش بودم تا این که یک ماه پیش از او خواهش کردم برای سایت «آی لاو راشا» شرح حالی از خود و فعالیت هایش بنویسد. بالاخره با اصرار من، دیروز متن زیر را در اختیارم گذاشت.
علاقمندان به ادبیات روسیه می توانند علاوه بر مطالعه ترجمه های منتشر شده او، در کلاس ها و سخنرانی های وی که در موسسات مختلف برگزار می شود، شرکت کنند.
بهروز بهادری فر
میانهی اَمردادِ ۱۳۵۶ در خوزستان و اهواز ِ زیبا زاده شدم که چندی بعد در جنگ به ویرانهای بدل شد. نام ِ خانوادگیِ من برخلاف تصور بسیاری نام حقیقی من است و بههیچعنوان مستعار نیست.
چندی بعد ضربات وحشیانهی زندگی آغاز شد و مثل بسیاری جنگزده شدیم و پدرم را هم از دست دادم که در اینبین خواهرم ششماهه بود. مادر در شرایطی بسیاردشوار ما را بزرگ کرد و سهم بسیاری در هرآنچه به آن رسیدهام و خواهمرسید، داشته و دارد.
از پنجسالگی در کرج و تهران رشد کردم و از همان اوایل به ادبیات و بهویژه شعر علاقهی بسیاری داشتم. تا پایان دبیرستان تقریباً هرآنچه از آثار مهم ادبیات فرانسه، بریتانیا و بهخصوص روسی ترجمه شدهبود، خواندهبودم. پس از دبیرستان بهخاطر علاقهی عمیقم به فرهنگ و ادب روسی، به اوکرائین رفتم و تا مقطع فوقلیسانس، ادبیاتِ روسی-انگلیسی خواندم.
در همان اوایل مهمترین آشناییِ زندگیِ من (که تأثیرگذارترین رابطهی دوستانهام بودهاست) در کییــِف با دمیتری کاراتییــِف ـــ شاعر و نویسندهی بزرگ اوکرائین ـــ رخ داد. هر دیدار و گفتوگومان عشق به شعر روس را در من صدچندان کرد.
در ماههای نخستِ ۱۹۹۸ با کارهایی پراکنده از شعر معاصر روسی ذوق آزمودم، اما بهزودی همهی آنها را کنار گذاشتم و به توصیههای پیگیرانه و دورهی فشردهی پیشنهادیِ استاد کاراتییــِف، بهموازات تحصیل، ادبیات کلاسیک روس و بهویژه شعر روسی را جدیتر از پیش بازخوانی کردم.
درک ناب و متقابلی بود در مناسباتِ خاطرهانگیزِ ادبیمان که مدام هم پررنگتر میشد. گفتوگوها و شعرخوانیهامان در محافل مختلف به روسی و فارسی تجربهی عمیقی برای من بود. با وجود وضع بسیار پریشان مالی هردوی ما در آن سالهای وصفناپذیر ِ پس از فروپاشیِ شوروی و بیماری سختِ استاد، که بهتازگی از آن جان به در بردهبود، ایشان با اشتیاق بسیار به آموختن فارسی همت گماردند و این افتخار هم نصیب من شد تا بهواسطهی آموزش فارسی، بیشتر در خدمتشان باشم.
ترجمههای مشترکی را با ایشان از شعر معاصر و کلاسیک فارسی به زبان روسی انجام دادیم که سوای شیرینی و جذابیت کار، در شناخت بیشتر من از ظرافت شعر هردوزبان و پیچیدگیِ هنر ترجمه نیز موثر افتاد.
بهتدریج ترجمههای مستقل خودم را از ادبیات روسی آغاز کردم که بیشتر در حوزهی شعر بود.
نخستین کتابم که بسیار هم برخلاف انتظار معروف شد «بهسلامتی خانمها» نام داشت؛ مجموعهی صد داستان کوتاه و طنز ترجمهنشدهی چخوف.
سپس ترجمهی «آقایی از سانفرانسیسکو» که مجموعهی چهلوپنج داستان ایوان بونین بود را در نشر نی منتشر کردم که کاندید نهاییِ ترجمهی سال شد. این کار به تشویق و پیگیری خشایار دیهیمی منتشر شد که محبتهایش سهم بسیاری در ادامهی کار من داشت.
مهمترین چالش من در آن سالها ترجمهی نیکالای لِسکوف بود، که بهنظر بسیاری خیلی خوب از آب درآمد: رمانِ مشهور ِ نیکالای لِسکوف ـــ «زائر افسونشده» ـــ با تمام دشواریهای زبانی این نویسنده در نشر ماهی منتشر کردم.
«سوارکار مفرغی» ــ مهمترین منظومهی پوشکین را به شکل دوزبانه در نشر هرمس منتشر کردم که این آغاز فعالیت من با نشر معظم هرمس بودهاست.
به روسیه رفتم و در دانشگاه مرکزی مسکو فوقلیسانس ادبیات روسی را در دانشکدهی ادبیات قرن نوزدهم و دکترای ادبیات روسی را در دانشکدهی ادبیات قرن بیستم به پایان رساندم و در تمام ِ این مدت بازهم ترجمه را کنار نگذاشتم.
دراینبین، مجموعهی «عصر طلایی و عصر نقرهای شعر روس» را در نشر نی منتشر کردم که گزیدهای بود از ترجمههای شعرم در سالهای گذشته از دوقرن شعر روسیه.
از آن پس بیشتر آثارم را به نشر هرمس دادهام:
«در مایههای ایرانی» (دوزبانه) که مهمترین اثر ِ شاعر ملیِ روسیه سِرگِی یــِسِنین است؛
«هنرمند چهرهپرداز» که رمانکی دیگر از نیکالای لِسکوف است؛
رمانِ «مرگِ ایوان ایلیچ» اثر لِف تالستوی (که بهترین ترجمهی سال شناخته شد)؛
رمانِ «النگوی یاقوت» اثر ِ آلکساندر کوپرین؛
رمانِ «دختر سروان» اثر پوشکین که علاوه بر رمان، شناختنامهی کاملی است دربارهی پوشکین و نقد و خاطرات و تفسیرهای خودِ رمان.
کتابهایی که زیر چاپ دارم اینهاست:
رمانِ «ناشناس» اثر داستایــِفسکی و «گل قرمز» اثر گارشین.
کتابهایی هم در مرحلهی انجام هستند:
رمانِ «دکتر ژیواگو» باریس پاسترناک؛
«همسر» آنتون چخوف (مجموعهی ده داستان عاشقانه)؛
رمانِ «چه باید کرد؟» اثر نیکالای چیرنیشِفسکی؛
و چند مجموعهی در دست پایان نیز دارم از آنّا آخماتاوا، ولادیمیر مایاکوفسکی و مارینا تسوتایوا به شکل دوزبانه.
به دلایلی که هرگز بر من معلوم نشد و نیست، پنجسال است که پس از دکتری، هرگز بهعنوان استاد زبان و ادبیات روسی در دانشگاههای ایران هیأت علمی نشدم. اما در تمامیِ این سالها و در موسسات و کلاسهای مختلف نظیر «شهر کتاب»، «موسسه مطالعاتی ایراس»، «موسسه مطالعاتی پرسش» دورههایی تخصصی را دربارهی ادبیات روسی برگزار میکنم و با نهایت افتخار در خدمت علاقهمندان این ادبیات هستم.