امروز ۱۵۵ مین سالروز تولد «آنتون چخوف»، داستان نویس معروف روس است.
حرفه اصلی اش پزشکی بود و همان طور که خود می گفت: «طبابت، همسرم است و نویسندگی، معشوقه ام.». معشوقه ای که او را شهره خاص و عام کرد.
در عمر کوتاه ۴۴ ساله خود، بیش از ۷۰۰ داستان نوشت که تعداد زیادی از آن ها به فارسی ترجمه شده و تعدادی از نمایشنامه های او در ایران روی صحنه رفته.
یکی از شخصیت های داستان کوتاه «نشان شیر و خورشید» چخوف، ایرانی است. شما را به خواندن این داستان کوتاه با ترجمه «کریم کشاورز» دعوت می کنم.
نشان شیر و خورشید
در یکی از شهرهای آن سوی کوهساران اورال، شایع شد که مردی از متشخصان ایران به نام «راحت قلم» چند روز پیش وارد آن شهر شده و در مهمانسرای «ژاپون» اقامت گزیده است.
این شایعه در مردم عادی و عامی هیچ اثری نکرد: خوب، ایرانی ای آمده، آمده باشد! فقط «استپان ایوانویچ کوتسین» رییس بلدیه که از ورود آن مرد مشرقی به وسیله منشی اداره اطلاع یافت در اندیشه فرو رفت و پرسید:
– به کجا میرود؟
– گویا به پاریس یا لندن.
– عجب! … پس معلوم است آدم کله گنده ایست.
– خدا میداند.
رییس بلدیه چون از اداره به خانه خود آمد و ناهار خورد، باری دیگر در اندیشه فرو رفت و این دفعه تا غروب توی فکر بود. ورود آن مرد متشخص ایرانی او را سخت مشغول داشته و علاقمند کرده بود. به نظرش آمد که دست تقدیر، گریبان این راحت قلم را گرفته، به نزد او آورده است و سرانجام، آن روز خوشی، که او آرزوی دیرین و شورانگیز خویش را عملی کند، فرا رسیده.
کوتسین دو مدال «استانیسلاو» درجه سوم و یک مدال صلیب سرخ و یک مدال «انجمن نجات غریق» را دارا بود. گذشته از اینها آویزه گونهیی (تفنگ زرین و گیتاری به شکل متقاطع) داده بود برایش درست کرده بودند و چون این آویزه را به سینه لباس رسمیش نصب میکرد از دور مثل چیزی ویژه و زیبا و عجیب میمانست و به جای نشانِ امتیاز میگرفتندش. همه میدانند که آدم هر قدر بیشتر نشان و مدال داشته باشد بیشتر حریص میشود، و رییس بلدیه هم مدتها بود میل داشت نشان «شیروخورشید» ایران را داشته باشد، با شور و عشق میل داشت، دیوانه وار میل داشت.
نیک میدانست که برای دریافت این نشان نه لازم است جنگ کنید و نه برای آسایشگاه سالخوردگان اعانه بدهید و نه در انتخابات فعالیت ابراز نمایید، بلکه فقط باید در کمین فرصت باشید. و به نظرش چنین آمد که اکنون آن فرصت به دست آمده.
روز بعد، به هنگام نیمروز، همه نشانهای امتیاز خود را به سینه زد و سوار شد و به مهمانسرای «ژاپون» رفت. بخت یاریش کرد. و چون وارد اتاق آن ایرانی نامدار شد دید او تنهاست و بیکار نشسته. راحت قلم مردی بود عظیمالجثه، بینییی داشت چون اَبیا و چشمان ورقلمبیده و فینه بر سر. روی زمین نشسته بود و در جامهدان خود کاوش میکرد.
کوتسین تبسمکنان چنین گفت:
– خواهشمندم از این که مزاحمتان شدهام عفوم فرمایید. افتخار دارم خود را معرفی کنم: اصیل زاده و شوالیه، استپان ایوانویچ کوتسین، رییس بلدیه این محل. وظیفه خود میدانم به شخص آن جناب که نماینده کشور معظم دوست و همسایه ما هستید مراتب احترام را تقدیم دارم.
مرد ایرانی برگشت و زیر لب چیزی به زبان فرانسوی خیلی بد تتهپته کرد. کوتسین سخنان تبریکیه یی را که قبلا از بر کرده بود دنبال کرده چنین گفت:
– مرزهای ایران با حدود میهن پهناور ما مماس میباشند و بدین سبب، به اصطلاح، حسن توجه متقابل این جانب را برمیانگیزد که مراتب توافق و همبستگی خود را به آن جناب تقدیم دارم.
ایرانی نامدار برخاست و باری دیگر به همان زبان چیزی تتهپته کرد. کوتسین که هیچ زبانی نمیدانست، سر تکان داد و خواست بفهماند که نمیفهمد و در دل اندیشید که «خوب، من چگونه با او گفتگو کنم؟ خوب بود، الساعه دنبال مترجم میفرستادم، ولی موضوع باریک و دقیق است، جلو شخص ثالث نمیتوان حرف زد. بعد مترجم توی همه شهر با بوق و کرنا مطالب را فاش میکند.»
بعد کوتسین همه لغتهای خارجی را که در روزنامهها خوانده و به ذهن سپرده بود به یاد آورد و من و منکنان گفت:
– من رییس بلدیهام… یعنی «لُردمِر»… یعنی مونیسیپاله… وویی؟ کومپرانه؟ (به فرانسوی یعنی: من رییس بلدیه ام، متوجه می شوید؟) میخواست با کلمات و یا حرکت دست و صورت وضع اجتماعی خود را بیان کند ولی نمیدانست چگونه به این مقصود نایل شود. تابلو «شهر ونیز» که به دیوار آویزان و نام شهر به حروف درشت زیر آن نوشته شده بود نجاتش داد. با انگشت به شهر اشاره کرد و بعد سرِ خود را نشان داد و به عقیده خویش جملهیی ساخت به این مضمون که «من سرور و رییس بلدیهام». آن مرد ایرانی چیزی درک نکرد ولی لبخندی زد و گفت:
– کاریاشو، موسیو، کاریاشو… (خاراشو به روسی یعنی خوبه، که به اشتباه کاریاشو تلفظ کرده)
نیم ساعت بعد رییس بلدیه گاه به شانه و گاه به زانوی آن مرد ایرانی دست میکوفت و به فرانسوی دست و پا شکسته میگفت:
– به عنوان رییس بلدیه این شهر به شما پیشنهاد می کنم برویم و گردش کوچکی بکنیم.
کوتسین با انگشت ونیز را نشان داد و با دو انگشت تقلید پاهایی را که حرکت میکنند درآورد. راحتقلم که چشم از مدالهای کوتسین برنمیداشت، ظاهرا حدس زد که ایشان مهمترین رجل شهر هستند و کلمه «پرومناژ» (گردش) را فهمید و لبخند ملاطفتآمیزی زد. بعد هر دو نفر پالتوهای خود را پوشیدند و از اتاق خارج شدند. در پایین، نزدیک دری که به طرف رستوران «ژاپون» گشوده میشد، کوتسین فکر کرد که بد نبود اگر مرد ایرانی را میهمان میکرد. توقف کرد و به میزها اشاره نمود و گفت:
– بد نیست به رسم روس ها کمی مشروب بخوریم… پُوره… آنترکُت… شامپان و غیره… کومپرونه؟ میفهمی؟
مهمان نامدار فهمید و اندکی بعد، هر دو نفر در بهترین اتاق رستوران نشسته، مشغول نوشیدن شامپاین و خوردن بودند. کوتسین گفت:
– مینوشیم به سلامتی ترقی ایران… ما روسها ایرانیان را دوست میداریم… گرچه دینمان یکی نیست ولی منافع مشترک و به اصطلاح حسن توجه متقابل… ترقی… بازارهای آسیا… فتوحات مسالمتجویانه، به اصطلاح…
ایرانی نامدار با اشتهای فراوان مینوشید و میخورد. چنگال را در ماهی نمک سود فرو برد و سر را به علامت تحسین و ستایش به حرکت درآورد و گفت:
– کاریاشو! بییَن! (به دو زبان روسی و فرانسوی یعنی بله، خوبه)
رییس بلدیه به غایت خوشحال شد و گفت:
– از این ماهی خوشتان میآید؟ چه خوب. بعد رو به پیشخدمت رستوران کرده گفت: – برادر، امر کن، دو تا ماهی، از آن بهترهاش به اتاق حضرت اشرف بفرستند!
بعد رییس بلدیه و آن ایرانی متشخص رفتند باغ وحش را تماشا کنند. مردم عامی شهر دیدند که چگونه رییس شهرستان، استپان ایوانویچ، که صورتش از فرط نوشیدن شامپانی سرخ شده و شاد و بسیار راضی است، آن مرد ایرانی را در خیابانهای عمده و بازار گرداند و دیدنیهای شهر را نشانش داد و سرانجام برفراز برج آتشنشانیش برد.
ضمنا مردم عامی شهر دیدند که چگونه نزدیک دروازه سنگی که دو طرفش مجسمه شیر بود توقف کرد و اول شیر را به آن مرد ایرانی نشان داد بعد انگشت را حواله آسمان کرده خورشید را و بعد به سینه خود اشاره کرد و بعد بار دیگر به شیر کنار دروازه و خورشید آسمان. و مرد ایرانی تبسمکنان بر سبیل رضا سر تکان داد و دندانهای سفید خویش را ظاهر ساخت. بعد از غروب هر دو در مهمانخانه «لندن» نشسته به نوای زنان چنگ نواز گوش دادند. اما شب را در کجا گذراندند، معلوم نیست.
فردای آن روز، صبح، رییس بلدیه به اداره آمد. کارمندان، ظاهرا در بعضی چیزها اطلاع حاصل کرده برخی مطالب را حدس میزدند. چون که منشی بلدیه به نزد او آمد و با تبسمی تمسخرآمیز چنین گفت:
– ایرانیان رسمی دارند که اگر مهمان نامداری به ایشان وارد شود باید به دست خود گوسفندی را برای او سر ببرند.
چیزی نگذشت پاکتی را که به وسیله پست رسیده بود به رییس بلدیه دادند. او پاکت را گشود و کاریکاتوری را مشاهده کرد. راحت قلم را کشیده بودند که شخص شخیص رییس بلدیه در مقابلش به زانو درافتاده و دستها را به سوی او دراز کرده میگوید:
به نشانهٔ دوستی دو کشور
یعنی روسیه و ایران.
و به علامت احترام به شما، ای سفیر بسیار محترم.
میل داشتم خود را به عنوان گوسفند در قدمتان ذبح کنم
ولی عفوم کنید [نمیتوانم] چون من خرم!
وجود رییس بلدیه را احساس نامطبوعی فرا گرفت. ولی طولی نکشید. به هنگام نیمروز بار دیگر نزد آن ایرانی نامدار رفت و مجددا ضیافتش کرد و دیدنیهای شهر را نشانش داد و باز به سوی دروازه سنگیش برد و باز گاه به شیر و گاه به خورشید آسمان و گاه به سینه خود اشاره کرد. به اتفاق در مهمانسرای «ژاپون» ناهار خوردند و بعد از ناهار، سیگار بر لب، با صورتهای سرخ از مشروب، خوشحال و راضی باز بر برج آتشنشانی صعود کردند و رییس بلدیه که گویا میخواست دیدگان مهمان خود را با منظره بینظیری خیره کند از آن بالا برای قراولی که آن پایین مشغول گشت بود فریاد زد:
– آژیر خطر بده!
ولی آژیر بینتیجه ماند، چون ماموران آتشنشانی حمام رفته بودند و کسی حاضر نشد. در مهمانخانه «لندن» شام خوردند و پس از شام مرد ایرانی سوار قطار شد و رفت و استپان ایوانویچ به هنگام بدرقه او سه بار به رسم روسها با او روبوسی کرد و حتی اشک از دیدگان فرو ریخت و وقتی که قطار به حرکت درآمد فریاد زد:
– از طرف ما به ایران تعظیم کنید و بگویید که دوستش داریم!
یک سال و چهار ماه گذشت. یخبندان سختی بود، قریب سی و پنج درجه زیر صفر باد شدیدی که تا مغز استخوان نفوذ میکرد میوزید. استپان ایوانویچ در خیابان حرکت میکرد و پوستین را گشوده بود و افسوس میخورد که هیچکس پیشش نمیآید تا نشان «شیروخورشید» را بر سینهاش ببیند. تا غروب با پوستین باز و سینه گشوده راه میرفت و سخت سرما خورد و شب هنگام از پهلویی به پهلوی دیگر میغلتید و نمیتوانست به خواب رود.
روحش معذب بود، باطنش میسوخت و قلبش ناآرام در تپش بود: حالا میخواست نشان «تاکووا»ی صربستان را به سینه بیاویزد. دیوانهوار میخواست، عاشقانه میخواست، و بخاطر آن عذاب میکشید.
بازتاب: آنتون چخوف: انسان باید تماما زیبا باشدI love Russia! | I love Russia!
بازتاب: تله تئاتر «بیعرضه» اثر آنتون چخوف | آی لاو راشا
بازتاب: مشاهیر روسیه – بخش یک | آی لاو راشا
بازتاب: رقص اسیران پارسی | آی لاو راشا